نوشته شده توسط : FATEMEH

این دو نفر چند سالی بود که باهم دوست بودن و خیلی هم دیگرو دوست داشتن ولی خیلی کم میتونستن هم دیگرو ببینن چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر میدادن و روش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:



:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…


:: بازدید از این مطلب : 158
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH

دخترک توی هوای سرد و زیر هوای ابری

منتطر ایستاده بود انقدر عجله کرده بود که یادش رفت پالتویش را بردارد

از سرما میلرزید

گاهی دستانش را جلوی دهانش میاورد تا گرم شوند

نیم ساعتی میشد که ایستاده بود

بالاخره اومد

مثل همیشه نبود

رنگش پریده بود و صورتش آشفته بود

آرام قدم بر میداشت

دخترک دوان دوان خودش را به او رساند

سلام کرد

اما پسر در جواب سلام خداحافطی کرد

دخترک ماتش برده بود

پسر گفت:

امروز آخرین ملاقاتمونه

من دارم میرم

دختر نگران پرسید: چی شده؟

پسر گفت: هیچی ازت زده شدم

دیگه نمیخوام با هم باشیم

و سرش را پایین انداخت و رفت

باران باریدن گرفته بود

دخترک همچنان همانجا ایستاده بود

دیگر نمی لرزید

تنها به پسر نگاه میکرد که هر لحظه از او دور میشد

چند روزی گذشت دختر دل شکسته در خانه نشسته بود

صدای زنگ در آمد

شخصی که پشت در ایستاده بود برادر پسر بود

قیافه اش آشفته تر از قیافه ی آن روز پسر بود

پاکتی در دست داشت

آن را به دختر داد و فورا از آنجا رفت

دختر پاکت را باز کرد دفتر چه خاطرات پسر بود

تمام خاطراتشان در آن بود

دختر صفحات آخر را آورد تا دلیل قهر را پیدا کند

در صفحه ایی نوشته بود امروز با او دیدار دارم

نمیدانم چطور بهش بگم

در صفحه ی بعد نوشته بود

داشتم دیوانه میشدم

میخواستم بهترین خاطره رو از آخرین ملاقاتمون براش بسازم

اما نشد

نتونستم

نخواستم تحمل دوریم براش سخت بشه

میدونستم نمیتونه طاقت بیاره

چاره ای نداشتم

اون لحظه وقتی با چشمای ناز و مظلومش بهم نگاه میکرد

نتونستم تو صورتش نگاه کنم

کاش میتونستم یه دل سیر نگاهش کنم

اما نشد نتونستم بیشتر از اون تو سرما نگهش دارم

قبل از اینکه برم پیشش

نیم ساعتی داشتم نگاهش میکردم اما از دور

دلم میخواست برای آخرین بار لبخندش رو میدیدم

در صفحه ای دیگر نوشته بود امروز خون بالا آوردم

دیگه دارم رفتنی میشم

توی صفحه ی آخر نوشته بود

دارم میرم

خانواده ام گریه میکنن

دارم برای آخرین بار می بینمشون

همه هستن جز عشقم. . .




:: بازدید از این مطلب : 153
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسر برتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود. دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه.

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده.


دختر به دوستش میگه: من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی! کمکم میکنی پیداش کنم؟ تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود.

پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه.

هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه.

تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه: میدونی عشق واقعی وجود نداره؟

پسر می پرسه چطور و دختر میگه: عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت: ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن! مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل آینه کنی.

دختر خندید و گفت: ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره. بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد و در حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد انگار ترمزش بریده بود و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد!

آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود.
دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست.



:: بازدید از این مطلب : 129
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH

پسر : ضعیفه ! دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم !

دختر : توباز گفتی ضعیفه ؟

پسر : خب ، منزل بگم چطوره ؟

دختر : وااااای . . . از دست تو !

پسر : باشه ؛ باشه ببخشید ویکتوریا خوبه ؟

دختر : اه . . . اصلاباهات قهرم !

پسر : باشه بابا ، توعزیز منی ، خوب شد ؟ آشتی ؟

دختر : آشتی ، راستی گفتی دلت چی شده بود ؟

پسر : دلم ! آها یه کم می پیچه ! ازدیشب تاحالا !

دختر : واقعا که !

پسر : خب چیه ؟ نمیگم مریضم اصلا ، خوبه ؟

دختر : لوووس !

پسر: ای بابا ، ضعیفه ! این دفعه اگه قهر کنی دیگه نازکش نداری ها !

دختر : بازم گفت این کلمه رو . . . !

پسر : خب تقصرخودته ! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم ، هی نقطه ضعف میدی دست من !

دختر : من ازدست توچی کارکنم ؟!

پسر: شکرخدا ! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم ، لیلی قرن بیست و یکم من !

دختر : چه دل قشنگی داری تو ! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه !

پسر : صفای وجودت خانوم !

دختر : می دونی ! دلم ، برای پیاده روی هامون ، برای سرک کشیدن تو مغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها ، برای بوی کاغذ نو برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه . . .
آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره !

پسر : می دونم ، می دونم ،دل منم تنگه ، برای دیدن آسمون چشمای تو . . .

برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم . . .

برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم . . . !

دختر : یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “ خاتون ”

پسر : آره ، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی !

دختر : ولی من که بور بودم !

پسر : باشه ! فرقی نمی کنه !

دختر : آخ چه روزهایی بودن ، چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده . . .

وقتی توی دستام گره می خوردن ، مجنون من . . .

پسر : . . .

دختر : چت شد چرا چیزی نمیگی ؟

پسر: …

دختر : نگاه کن ببینم ! منو نگاه کن . . .

پسر: . . .

دختر : الهی من بمیرم ، چشات چرا نمناکه ، فدای تو بشم . . .

پسر : خدا ، نه . . . ( گریه )

دختر : چرا گریه میکنی ؟

پسر : چرا نکنم ، ها ؟

دختر : گریه نکن ، من دوست ندارم مرد گریه کنه ، جلو این همه آدم ، بخند دیگه ، بخند ، زودباش . . .

پسر : وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم ؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم . . .

دختر : بخند، و گرنه منم گریه میکنما !

پسر : باشه ، باشه ، تسلیم، گریه نمی کنم ، ولی نمی تونم بخندم

دختر : آفرین ! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی ؟

پسر : توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ، ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم . . .

دختر : چی ؟ زودباش بگو ، آب از لب و لوچه ام آویزون شد . . .

پسر : . . .

دختر : دوباره ساکت شدی ؟

پسر : برات کادو ( هق هق گریه ) ، برات یه دسته گل گلایل ! یه شیشه گلاب و یه بغض طولانی آوردم . . . !

تک عروس گورستان !

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره . . .

اینجا کناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم . . .

نه ، اشک و فاتحه

نه ، اشک و فاتحه و دلتنگی

امان ، خاتون من ! توخیلی وقته که . . .

آرام بخواب بای کوچ کرده ی من . . .

دیگر نگران قرصهای نخورده ام ، لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش . . . !

نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش !

بعد از تو دیگه مرد نیستم اگر بخندم . . .

اما ، تو آرام بخواب



:: بازدید از این مطلب : 147
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH

خدایـــــــــــــا …!

اگه یه روز فراموش کردم خدای ِ بزرگـــــــــــــی دارم …

تو فرامـــــــــــــوش نکن که بنده کوچیکـــــــــــــی داری …

با نوازشی و یا شاید تلنگری آرام وجودت را ،

همراهیت را ، مهربانی و بزرگی ات را برایم یاداوری کن

.

.

.

من عادت کردم کسے نگرانم نباشہ…

عادت کردم کسے سراغم رو نگیره…

عادت کردم تنها باشم تا بعد کسے منت محبتشو روم نزاره…

عادت کردم شب ها بدون شب بخیر بخوابم…

عادت کردم منتظر زنگ کسے نباشم…

عادت کردم دلتنگ بشم و دلتنگم نشن…

عادت کردم بے دلیل بخندم و با دلیل گریہ کنم…

عادت کردم زندگے نکنم…

سختہ ولے عادت کردم …

.

.

.

.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH

به سلامتی...



:: بازدید از این مطلب : 148
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH
هوایِ مــُردن
بیــخِ گوش من اسـت
همــانجایی که روزی
رد نفس هایِ تو بود !!


:: بازدید از این مطلب : 148
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH

دخترداستان مانابیناست یه روز....



:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : FATEMEH

 روزی پسری به سی دی فروشی دختر میره و....



:: بازدید از این مطلب : 447
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 آذر 1395 | نظرات ()